کتابخونه

کتابخونه

کتابخونه

کتابخونه

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

کتاب


تنهایی
چیزهای زیادی
به انسان می‌آموزد

اما تو نرو
بگذار من نادان بمانم

" ناظم حکمت "

کتاب


یادم هست پیش از ازدواج‌ام، مدتی با همسرم هم‌کار بودم. فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوش‌اش بیآید. ناگفته هم نماند؛ خودم بدم نمی‌آمد که او این قدر شیفته‌ی یک آدمِ فراواقعی و به قولِ خودش «عجیب و غریب» شده!
.
ما با هم ازدواج کردیم. سالِ اول را پشتِ سر گذاشتیم و مثلِ همه‌ی زن و شوهرهای دیگر، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم. در آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جدایی‌مان، چراغِ راهِ آینده‌ی رفتارهای‌ام شده:
-«منو باش که خیال می‌کردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی!... ولی می‌بینم الآن هیچ‌چی نیستی!... یه آدمِ معمولی!»
.
امروز که دقت می‌کنم، می‌بینم تقریبن همه‌ی ما در طولِ زنده‌گی، به لحظه‌یی می‌رسیم که آدم‌های خاص و افسانه‌یی‌مان، تبدیل به آدمی واقعی و معمولی می‌شوند. و درست در همان لحظه، آن آدمی که همیشه برای‌مان بُت بوده، به طرزِ دهشتناکی خُرد و خاکشیر خواهد شد.
ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوش‌مان می‌آید، بُت درست کنیم و از آن‌ها «اَبَر انسان» بسازیم. و وقتی آن شخصیتِ ابرانسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم.
واقعیت آن است که همه، آدم‌های معمولی‌یی هستند. حتا آن‌هایی که ما ابرانسان می‌پنداریم هم وقتی دست‌شویی می‌روند، می‌گوزند، وقتی می‌خوابند، آبِ دهن‌شان روی بالش می‌ریزد، آن‌ها هم دچار اسهال و یبوست می‌شوند، می‌ترسند، دروغ می‌گویند، عرقِ‌شان بوی گند می‌دهد و دهن‌شان سرِ صبح، بوی خُسفه‌ی خَر!
.
بعدها که فرصتی شد تا به هنرجویانِ ادبیات و تآتر آموزش بدهم، احساس کردم هنرجویانم ناخواسته و از روی لطف، دوست داشتند بگویند که مربی‌ی ما، آدمِ خیلی عجیب و غریبی ست!
.
اولین چاره‌ی کار این بود که از آن‌ها بخواهم «استاد» خطاب‌ام نکنند. چون اصولن این لفظ برای منی که سطحِ علمی و آکادمیکِ لازم را ندارم، عنوانِ اشتباهی است. در قدم بعد، سعی کردم به‌شان نشان دهم که من هم مثلِ همه‌ی آدم‌های دیگر، نیازهای طبیعی‌یی دارم. عصبانی می‌شوم، غمگین می‌شوم، گرسنه می‌شوم، می‌شاشم، دست و بال‌ام درد می‌گیرد و هزار و یک چیزِ دیگر که همه‌ی آدم‌ها دارند.
اما به نظرم، دو چیز خیلی مهم هست که باید هر کس به خودش بگوید و نگذارد دیگران از او تصویری فراانسانی و غیرواقعی بسازند:
اول؛ احترام:
حتا جلوی پای یک پسربچه‌ی 7 ساله هم باید بلند شد و یا بعد از یک دخترِ 5 ساله از در عبور کرد. باید آن قدر به دیگران احترام گذاشت که بدانند نه تنها از تو چیزی کم ندارند که به مراتب از تو با ارزش‌تر و مهم‌ترند.
و بعد؛ راست‌گویی!
به عقیده‌ی من هیچ ارزشی و خصلتی بزرگ‌تر و انسانی‌تر از راست‌گویی نیست. اعترافِ به «ندانستن» و «نتوانستن» یکی از بزرگ‌ترین سدهایی ست که ما در طولِ عمرمان باید از آن بگذریم.
اطرافی‌یان اگر بدانند که ما هم مثلِ همه‌ی آدم‌های دیگر، یک آدمِ با نیازهای عادی هستیم، هرگز تصورشان از ما، تصوری فراواقعی نخواهد شد.
.
این‌هایی که گفتم، فقط مخصوصِ هنرجو و مربی نیست. خیلی به کارِ عاشق و معشوق‌ها هم می‌آید.
به یک دل‌داده‌ی شیفته باید گفت:
-«کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه می‌بینی، در خلوتش، یک شامپانزه‌ی تمام‌عیار می‌شود!... تو با یک آدمِ معمولی طرفی، نه یک ابرقهرمانِ سوپراستار!»
همه‌ی ما آدم‌ایم. آدم‌های خیلی معمولی.

کتاب


لذت بردن را یادمان ندادن
از گرما می نالیم، از سرما فرار میکنیم.
در جمع از شلوغی کلافه میشیم و در خلوت، از تنهایی بغض میکنیم.
تمام هفته منتظر روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی تقصیر غروب جمعه هست و بس!
همیشه در انتظار به پایان رسیدن روزایی هستیم که بهترین روزای زندگیمون را تشکیل میدهند، مدرسه، کار و...
حتی در سفر همواره به مقصد میاندیشیم و بدون لذت بردن از مسیر !
غافل از اینکه زندگی همان لحظاتی بود که میخواستیم بگذرند.
آیا مشکل ما در فهم زندگیست؟
زندگی کردن را به ما یاد نداده اند. در مورد کائنات می توانیم ساعت ها حرف بزنیم ولی از پس ساده ترین مشکلات زندگی مان بر نمی آییم.
بزرگ شده ایم ولی تربیت نشده ایم ...
رویای تبت/فریبا وفی

کتاب


وقتی که حرف می زنیم بیشتر می خواهیم خودمان را قانع کنیم تا دیگران را ؛ کسی که قانع شده باشد، کسی که به اندیشه های خود ایمان داشته باشد، اصلا حرف نمی زند.

نویسنده : " فریدون تنکابنی "- برشی از کتاب " یادداشت های شهر شلوغ

کتاب


گلها اهمیت نمی دهند که جوان هستی یا پیر تنها می دانند چطور احساس جوانی را در تو بیدار کنند.

نویسنده :" رومن گاری "- بریده ای از کتاب " لیدی ال "

کتاب

باور آدمهای ساده را خراب نکن...
آدمهای ساده با تو تا ته خط می آیند...
و اگر بی معرفتی ببینند قهر نمی کنند...میمیرند
مرگ پروانه ها را آیا دیده ای ؟ پروانه ها با یک تلنگر می میرند !

| نسرین بهجتی |

کتاب


با مرگ هر انسانی
نخستین برف
نخستین بوسه
و نخستین دعوا هم می‌میرند؛
آدم‌ها نمی‌میرند
دنیاها در آنها می‌میرند.

- یوگنی یوفتوشنکو
ترجمه: عباس مخبر

کتاب

کاش عابر گمشده ات بودم
میان شلوغی پیاده رو ها
کاش آنی بودم
که شب ها در نبودش اشک می ریختی
های!!!
کجای این ذهن آشفته پنهان شده ای
که نمی توانم فراموشت کنم...

کوروش قبادی - کتاب پاریو - ناشر بوتیمار

کتاب


این جمعه را باید کمی بهتر و زیباتر سپری کرد
باید گوشه ای بنشینی همه چیز را مرور کنی
تمام اتفاقات تلخ و شیرین را...!
شب هایی که در تاریکی اشک ها ریخته ای
اشک هایی بی صدا تا کسی صدای هقهقت را نشنود
روزهایی که لبخند بر لبت آمد هرچند کوتاه و زودگذر...
زندگی همین است ، روزهای خوب و بد بسیاری دارد
اکنون چیزی که اهمیت دارد،آغازِ سالِ دیگرست
طوفانِ دلت را آرام کن
که راه درازی را در پیش داریم
این نوروز که بیاید
میتواند همانی باشد
که سال ها به انتظارش نشسته ای...

 

زن ها میتوانند در اوج دلتنگی لبخند بزنند...
آواز بخوانند...
گلهای باغچه را قلمه کنند...
غذای دلخواهت را تدارک ببینند...
کودکانه با بچه ها بازی کنند...
زن ها میتوانند با قلبی شکسته باز هم دوستت بدارند...ببخشند و بخندند...
تو از طرز ارایش موهایش...
یا رنگ لب هایش...لباسش...یا حتی حرف هایش...
هرگز نمیتوانی حدس بزنی
زنی که روبرویت ایستاده دلتنگ یا دلشکسته است...
زن بودن کار ساده ای نیست...

| خسرو گلسرخی |

کتاب

آدمیزاد فقط با آب و نان و هوا نیست که زنده است
این را دانستم و می دانم که آدم به آدم است که زنده است
آدم به عشق آدم زنده است!

| محمود دولت آبادی |